۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

زمانی که گذشت/ Denise Levertov

آن کهنه پله های چوبیِ درِ پیشِ خانه
که آن صبح پائیزی رویشان نشسته بودم
و تو که تازه از خواب برخواسته
از پله ها پائین آمدی
و شادی من از دیدنِ تو
(که شبنمِ نیمه یخ زده را
در روزِ طلایی آمیخت)
من را از پا در آورد تا به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم

آن پله های چوبی
حالا نیستند، پوسیده اند،
جایشان را به گرانیت داده اند،
سخت، خاکستری، و زیبا

پله های قدیمی
تنها در من زندگی می کنند
پاها و ران های من
به خاطرشان می آورند
و دستهایم هنوز
لرزششان را احساس می کنند

هر چیزی حول و اطراف آن خانه
خاطره ی دیگران را زنده می کند-
خاطره ی ازدواج، پسرم
و پله ها نیز همینطور
به یاد می آورم که آنجا با دوستی نشسته بودم
و پسرِ کوچکترش که مرد
یا آنکه دومی زنده مانده و خوشبخت شده است؟
و به یاد می آورم که "در زندگیِ خودم"،
اغلب اوقات تنها یا با شوهرم
آنجا می نشستیم

با این همه آن یک لحظه،
آن "من هم دوستت دارم"ِ شاد و بی ترس و جوانِ تو،
آن سکوت که با صدای هیچ پرنده و زنجره ای نشکست،
آن برگ های طلایی که در سکوت،
بی نیاز به بادی که بر آنها بوزد
چرخیدند
تنها چیزی است که سرو تنم را در بر می گیرد
در بین تخته چوبهایی که زمانی گرم بودند، و حالا کهنه و قدیمی،
سوختنشان را جایی به انتظار نشسته اند


Talking to Grief/ Denise Levertov

آه، ای اندوه
من نباید با تو چون سگی آواره رفتار کنم
که به دنبال نانِ خشکی، یا استخوانی بی گوشت
به درِ پشت خانه می آید
من باید به تو اعتماد کنم

باید تو را با چرب زبانی به خانه بیاورم
و بگذارم در کنجِ خودت باشی
زیراندازِ کهنه ای که رویش بیارامی،
ظرفِ آبِ خودت

فکر می کنی من نمی دانم که تا به حال
زیرِ هشتی من زندگی می کرده ای؟
تو به خانه ای درست احتیاج داری
تا خود را برای زمستان آماده کنی

تو باید اسمِ خودت را داشته باشی،
قلاده و منگوله ی خودت را
باید حق داشته باشی مزاحمان را به اخطاری برمانی،
باید خانه ام را خانه ی خودت بدانی
و من را آدمِ خودت
و خودت را
سگِ خودِ من

Talking to Grief/ Denise Levertov

آه، ای اندوه
من نباید با تو چون سگی آواره رفتار کنم
که به دنبال نانِ خشکی، یا استخوانی بی گوشت
به درِ پشت خانه می آید
من باید به تو اعتماد کنم

باید تو را با چرب زبانی به خانه بیاورم
و بگذارم در کنجِ خودت باشی
زیراندازِ کهنه ای که رویش بیارامی،
ظرفِ آبِ خودت

فکر می کنی من نمی دانم که تا به حال
زیرِ هشتی من زندگی می کرده ای؟
تو به خانه ای درست احتیاج داری
تا خود را برای زمستان آماده کنی

تو باید اسمِ خودت را داشته باشی،
قلاده و منگوله ی خودت را
باید حق داشته باشی مزاحمان را به اخطاری برمانی،
باید خانه ام را خانه ی خودت بدانی
و من را آدمِ خودت
و خودت را
سگِ خودِ من

The Sea's Wash In The Hollow Of The Heart.../ Denise Levertov

از آسودگی فریبنده ی آن جاده دست بشوی؛
به جان پناهِ اشتیاقت بازگرد.
پای در راه بنه، پله کانِ یاس را با بی اعتنایی بالا رو
آنجا که وزغِ زمان قورقورکنان
از فاصله ی باز و بستنِ چشم ها بالارفتنِ تو را به تماشا می نشیند
و چکه، چکه ی تاریکی بر سنگ، سوسو می زند
تا به تو نشان دهد که اشتیاقت
چه به تنهایی در انتظار نشسته است.
کدام کیمیاگر طلا را از تهیِ قلب می ریسد
که از روزنه ی پائین در اندک نوری می افشاند؟

به جان پناهِ عشق قدم نِه،
و سخت در بازوانِ دریا جای گیر؛
بگذار خورشیدهای تازه ای در تو راه یابند،
خورشیدهایی که می تپند
و در ذهنت چنان صدایی برخاسته از شهرهای واداده به ترس،
طنین می اندازند؛
آن نور را در خود راه ده که از پسِ بیداری نیمه شبت،
اشتیاق را با آتشی بیدار می کند،
تا جادویش دریای مواج را بسوزاند
و شعله هایش، دریچه های قلعه ات را بگشایند.

Wedding Ring/ Denise Levertov

حلقه ی عروسیِ من
در سبدی نهفته است
انگار کن که در عمق چاهی.
هیچ چیز آنرا بالا نخواهد کشاند
و به انگشتم برنخواهد گرداند.

در بین کلیدهای متروک خانه ها
نهفته است،
بین میخ هایی که در انتظارند
که بر دیواری کوبیده شوند،
شماره تلفن هایی بی نام،
گیره کاغذهای بی مصرف افتاده.

نمی توان به کسی بخشیدش
که بیم آن می رود
شوربختی به همراه بیاورد.

نمی توان فروختش
که آن پیمانِ زناشویی در زمانِ خودش خوب بود،
گرچه آن زمان
دیگر گذشته است.


می شد که پیشه وری
سنگ های درخشان بر آن نهد،
و به انگشتری خیره کننده تبدیلش کند
که هیچ کس نتواند به نامزدی بگیرد
یا به قول و قرارهایی که
زندگی نخواهد گذاشت
که بر آنها بمانند؟
یا به هدیه ای ساده
که درعالمِ رفاقت
به کسی ببخشم؟

Wedding Ring/ Denise Levertov

حلقه ی عروسیِ من
در سبدی نهفته است
انگار کن که در عمق چاهی.
هیچ چیز آنرا بالا نخواهد کشاند
و به انگشتم برنخواهد گرداند.

در بین کلیدهای متروک خانه ها
نهفته است،
بین میخ هایی که در انتظارند
که بر دیواری کوبیده شوند،
شماره تلفن هایی بی نام،
گیره کاغذهای بی مصرف افتاده.

نمی توان به کسی بخشیدش
که بیم آن می رود
شوربختی به همراه بیاورد.

نمی توان فروختش
که آن پیمانِ زناشویی در زمانِ خودش خوب بود،
گرچه آن زمان
دیگر گذشته است.


می شد که پیشه وری
سنگ های درخشان بر آن نهد،
و به انگشتری خیره کننده تبدیلش کند
که هیچ کس نتواند به نامزدی بگیرد
یا به قول و قرارهایی که
زندگی نخواهد گذاشت
که بر آنها بمانند؟
یا به هدیه ای ساده
که درعالمِ رفاقت
به کسی ببخشم؟

Losing Track/ Denise Levertov

پس از زمانی دور
که تو از من روگرداندی
در خیال، هنوز با من هستی:

به ساحل نزدیک می شوی
سوار بر موج
و من را به تلنگری بیدار می کنی
چنان قایقی سرگردان
که به اسکله می خورد
آیا من نیز لنگرگاهی هستم
نیم درون و نیم بیرونِ آب؟

و از لذتِ چنان صمیمیتی
حسابِ همه چیز را از دست می دهم،
ماهی که می پایم افول می کند
موج تو را به دور دست می راند
پیش از آنکه بفهمم
دوباره تنها شده ام

دیرزمانی پیش از آن
که گِل
شیره ی کنده ی کبود و سیاهم را بکشد
و رویاهای سبزی
که به نرمی می رستند
جان دهند

A Visit/ Margaret Atwood A visit

رفته اند آن روزها
که می شد بر آب راه بروی
که می شد راه بروی

آن روزها رفته اند
تنها یک روز بر جای مانده ست
روزی که تو در آنی

حافظه دوستِ تو نیست
تنها می تواند به تو
آنچه را دیگر نداری
یادآور شود

دستِ چپی که به کار بگیری
دو پا که راه بروی
همه ی ابزارهایِ مغز

سلام، سلام.
تنها دستی که هنوز برقرار است
چنگ می زند، رها نمی کند.

آن قطار نیست
جیرجیرکی در کار نیست
بیا نترسیم

بیا از تبرها حرف بزنیم
کدامشان بهترند
از چندین نامِ دیگرِ چوب حرف بزنیم

اینگونه
یک خانه، قایق، چادر را
می سازند
بی فایده است؛ جعبه ابزار
از افشای افعالش
سر باز می زند
سوهان، رنده، سوراخ کن
به فلزِعبوس باز می گردند

گفتم چیزی را به جا می آوری؟
چیزی که مانوس باشد؟
گفتی بله. تخت را.

بهتر که به تماشای نهری نشست
که بر کفِ اتاق جریان دارد
و از جنسِ نورِ خورشید است؛
جنگلِ سایه ها؛
بهتر که به تماشای اجاقی نشست
که اکنون دیگر ساحلی ست.