۱۳۹۹ تیر ۶, جمعه

کوتاه راجع به توریل موی

«توریل موی»، فمنیست و متخصص علوم ادبی نروژی، یکی از کسانی‌ست که بسیار تلاش کرد تا تئوری فمنیسم وارد محیط آکادمیک شود. حال اما عقیده دارد که این تئوری بیش از اندازه آکادمیزه شده است. توریل استاد دانشگاه دوک آمریکا است و به موضوعات زیادی پرداخته است، برای مثال علوم ادبی، فرانسوی، انگلیسی. و همواره متأثر از سایر حوزه‌ها بوده است.

 توریل در جایی از «کاول» می‌گوید و نحوه‌ی خوانش یک متن و می‌گوید که کاول عقیده دارد باید یاد بگیریم متن را طوری بخوانیم که خود متن می‌خواهد. فهمیدن یک متن مثل فهمیدن انسانی دیگر است. اگر بخواهم کسی را بشناسم، باید گوش کنم که چطور حرف می‌زند و ببینم که چطور رفتار می‌کند. و هر چه زمان بیشتری را با کسی بگذرانم، تصویر بهتری از او خواهم داشت. همین موضوع در مورد متن صدق می‌کند. باید ببینیم کدام مفاهیم و کلمات برای خود متن مهم‌ترند.

توریل می‌خواهد بر میزان عدم اشتراک دو خواننده‌ی یک متن تأکید کند: فهمیدن یک متن فهمیدن وضعیت خود در رابطه با متن است. او می‌گوید که دو نفر هرگز یک متن را یکجور نمی‌خوانند. خواندن شکسپیر در انگلستان مثل خواندن شکسپیر در سریلانکا نیست، چرا که در سریلانکا شکسپیر با زمان استعمار و سرکوب گره خورده است، اما نه در انگلستان.

توریل موی بیش از همه برای فعالیت‌هایش در حوزه‌ی تئوری فمنیسم شناخته شده است. سال 1985 کتاب سیاست جنسیتی/متنی را نوشت، یکجور معرفی فمنیسم فرانسه و آمریکا که کتابی کلاسیک در این حوزه انگاشته می‌شود. بیش از صد هزار نسخه از این کتاب فروش رفته و به 16 زبان ترجمه شده است.

توریل می‌گوید او این کتاب را نوشته است چون کتابی‌ست که خود می‌خواسته بخواند، و اینطور مواقع دیگرانی هم هستند که چنین احساسی داشته باشند. در آن مقطع چنین کتابی لازم بود. اینکه کتاب خیلی طولانی نیست و به زبانی شفاف نوشته شده، مفید واقع شده است.

 توریل خود اواخر دهه‌ی شصت میلادی فمنیست شد. زمانی که چهارده‌ساله بود و در منطقه‌ی ساحلی «یَرن» نروژ راجع به «سیمون دبووار» در روزنامه خواند. کنجکاوی‌اش برانگیخته شد و مصمم شد دو کار بکند: فمنیست بشود و در دانشگاه، فرانسه بخواند. تنها قسمت‌هایی از «جنس دوم» به نروژی ترجمه شده بود، پس برای اینکه بتواند آثار نویسنده را دریابد، مجبور بود فرانسه یاد بگیرد.

توریل موی اولین فرد خانواده بود که در دانشگاه درس خواند. او می‌گوید از اینکه آن همه کتاب و نوشته وجود داشت متحیر شده بود. همیشه بسیار زیاد کتاب خوانده و فکر می‌کرده که مطالعه مشغولیت اوقات فراغت است. اما با خود گفته «عجب! واقعاً آدم‌هایی هستند که رمان بخوانند و بابتش حقوق بگیرند!» و این به نظرش باورنکردنی بوده است.

پس از فرانسه به علوم ادبی می‌پردازد و احساس می‌کند که می‌خواهد خود را وقف فمنیسم کرده و تلاش کند تئوری فمنیسم را به محیط آکادمیک بقبولاند. در طی سال‌های تحصیلش استاد زن نداشت و محیط آکادمیک هم میانه‌ی خوبی با مطالعات جنسیتی نداشت. او رساله‌ی دکترایش را  درباره‌ی رمان‌های آرمانشهری در ادبیات معاصر فرانسه نوشت (نباید کسی اونو بخونه! خودم خیلی ازش راضی نیستم!)، و این باعث شد مهر فمنیست رویش بخورد و اشتغال در کاری ثابت برایش سخت شود.

پنج سال دنبال کاری بعنوان محقق گشت و همیشه شماره‌ی 2 و پس از یک مرد بود. طی این مدت بصورت ساعتی بعنوان معلم فرانسه کار کرد، کار ترجمه انجام داد، بیکار ماند و به این فکر افتاد که شروع کند به خواندن اقتصاد. به جایش سیاست جنسیتی/متنی را نوشت و مُهر فمنیسم بر پیشانی‌اش حک شد.

خودش تعریف می‌کند: «بلافاصله پس از نشر کتاب مرا به مصاحبه‌ای در آکسفورد دعوت کردند. 14 مرد با من مصاحبه کردند و اولین سوالشان این بود: <دکتر موی، مشخص است که شما قصد نابود کردن این سازمان را دارید، پس چرا اینجا درخواست کار داده‌اید؟> فرقی نداشت چه پاسخی به این سوال بدهم، قرار نبود آنجا به من کار بدهند.» حال اینطور نیست. امروزه با زنی جوان که راجع به تئوری فمنیستی نوشته باشد مثل آکادمیسینی معمولی برخورد می‌شود. هیچ کس فکر نمی‌کند این زن می‌خواهد دانشگاه را با خاک یکسان کند.

توریل موی اعتقاد دارد با اینکه امروزه در خیلی زمینه‌ها پیش رفته‌ایم، فمنیسم بیش از اندازه آکادمیزه و درون‌گروهی شده است. جنبش زنان دهه‌ی 70 همراه بود با تظاهرات، گروه‌ها و اهداف مشخص، اما امروزه بیشتر انتزاعی است. خود می‌گوید: «آکادمیزه شدن بزرگ‌ترین پسرفت ماست. با اینکه خودم این را می‌خواستم، می‌خواستم که تئوری فمنیستی همیشه هم حذف نشود. می‌خواستم اساتید زن داشته باشم، می‌خواستم زنانی که راجع به تئوری فمنیستی نوشته بودند امکان کار داشته باشند. این چیزی بود که برایش تلاش کردم، اما حالا می‌بینم که کاملاً انتزاعی شده است.»

مورد توجه قرار گرفتن سیاست جنسیتی/متنی باعث شد که او معذالک کاری در دانشگاه «بَریِن» پیدا کند و در نهایت در دانشگاه دوک استخدام شد. توریل موی تا به امروز یک سری کتاب‌ نوشته که مورد استقبال قرار گرفته‌اند، برای مثال کتاب‌هایی راجع به سیمون دبووار و «هنریک ایبسن». این کتاب‌ها مورد تحسین دانشجویان، اساتید و اساتید راهنما قرار گرفته‌اند.

او به شاگردانی که قصد نوشتن مقاله‌ی علمی یا رساله دارند توصیه می‌کند موضوعی را انتخاب کنند که مورد علاقه‌شان است، نه چیزی که برای پیشرفت شغلی‌شان خوب است. می‌گوید: «اگر تمام وقتم را روی تئوری فمنیستی می‌گذاشتم احتمالش زیاد بود که بسیار برجسته‌تر بشوم، اما کافی نبود. می‌خواستم کاری که می‌خواهم را انجام دهم. بالاخره خوبی رفتن به دانشگاه این است که فرد می‌تواند تا حدی آزادی فکری داشته باشد، و باید از این آزادی استفاده کرد. معمولاً به دانشجویانی که می‌خواهند در مقطع دکترا درس بخوانند می‌گویم که موضوعی جالب انتخاب کنند. یک نقطه‌ی شروع خوب چیزی‌ست که نمی‌فهمند، اما می‌خواهند بفهمند.»

توصیه‌ی دیگر او به دانشجویان دکترا این است که بنویسند. از روز اول، هر روز بنویسند. اینطور رساندن منظور خود و واضح کردنش راحت‌تر می‌شود. می‌گوید: «دانشگاهی‌ها باید صدای خودشان را پیدا کنند. خیلی‌ها فکر می‌کنند اول باید همه چیز را بخوانم و بعد شروع به نوشتن کنم، اما در آخر به وحشت می‌افتند و هیچ چیز نمی‌نویسند. به جایش هر روز بنویسید و در یک دفتر مخصوص تحقیق چیزهایی که به آن فکر می‌کنید را مکتوب کنید. بعد می‌توانید ورق بزنید و ببیند راجع به بدن خیلی نوشته‌اید. خب شاید موضوع شما بدن باشد؟ یا متوجه شوید که مدام به جیمز جویس ارجاع می‌دهید، چرا؟ باید خودتان را بعنوان متفکر و روشنفکر بشناسید، و این کار را با نوشتن انجام می‌دهید.»

 

نویسنده: الین ویدفلت Elin Widfeldt

لینک مطلب اصلی در سایت دانشگاه گوتنبرگ:

https://www.gu.se/omuniversitetet/aktuellt/nyheter/detalj/litteraturvetaren-toril-moi-stred-for-feminismen.cid1328270

 


۱۳۹۹ خرداد ۱۹, دوشنبه

کار بدون مزد در خانه

«کار بدون مزد در خانه» که به نظرم معادل بهتری برای «کار خانگی»ست، دغدغه‌ی بسیاری بوده و هست. سالیان سال و در کشورهای مختلف کار در خانه از قبیل پخت و پز، نظافت، رسیدن به بچه‌ها (که خود شامل چندصد کار مختلف است) را وظیفه و نقش زن دانسته‌اند. حتی در کشورهایی که زنان کار همراه با درآمد دارند همچنان فشاری بیشتر متحمل می‌شوند زیرا نقش‌های جنسیتی همچنان، حتی اگر زن در کارهایی که پیشتر توسط مردان انجام می‌شد مشغول به کار باشد، به این منجر می‌شوند که مردان از زیر مسئولیت خانه تا حدی شانه خالی کنند و در فرصتی که کار نمی‌کنند به علایق خود برسند یا استراحت کنند. حتی در سوئد که به قول بعضی از دوستان «بهشت فمنیست‌ها»ست همچنان زنان در انجام کار خانه بیشتر دخیلند (البته بستگی به نوع خانه دارد و تحقیقات نشان می‌دهند در خانه‌های ویلایی مردان کار خانه‌ای انجام می‌دهند که نوعی سرمایه‌گذاری روی خانه محسوب می‌شود، مانند تعمیرات، رنگ کردن و...) در این کشورها البته قوانین و سیاست خانواده طوری بنا شده‌اند که زنان بتوانند کار کنند.

این بحث هم پیچیده است و بدون در نظر گرفتن پیچیدگی‌هایش تنها ساده‌انگاری‌ست که بتوان راه حلی ارائه داد. اما مهم‌ترین بخش این بحث باز هم ساختارهای جامعه است. معمولاً دوستان گله می‌کنند که چرا در بحث‌ها از ساختار استفاده می‌کنیم و این ساختار یعنی چه. بهترین تشبیهی که از ساختار شنیده‌ام این است: تصور کنید درون ساختمانی هستید. این ساختمان دیوار، در و پنجره دارد. شما نمی‌توانید آزادانه مستقیم بروید و همینطور پیش بروید، بلکه جایی به دیوار می‌خورید و باید جهت حرکتتان را عوض کرده یا متوقف شوید. اگر به دری بخورید می‌توانید در را باز کنید. جهت و میزان حرکت شما را ساختار خانه مشخص می‌کند. در مورد ساختارهای جامعه هم همینطور است، اما نامرئی، فقط آثار آن مرئی‌ست. مثلاً شما بعنوان زن در ایران محدودیت‌هایی دارید (بله، مردان هم محدودیت دارند! ولی نه بخاطر جنسیت. اگر هم دارند بخاطر همان ساختارهایی‌ست که ما نقد می‌کنیم). اگر توانسته باشید تحصیلات دبیرستان خود را به پایان برسانید و امکان مالی و یا اجازه‌ی خانواده برای تحصیل را داشته باشید، شاید بتوانید در یک سری کارهای مشخص مشغول به کار شوید، اینکه چه کاری به شما می‌دهند، حقوق شما چقدر است و چطور، بستگی به ساختارهای جامعه دارد. اما اگر به میل خودتان یا به اصرار خانواده ازدواج کرده باشید، ممکن است امکان ادامه‌ی تحصیل یا کار از شما سلب شده باشد. در غیراینصورت اگر بچه‌دار شوید بچه‌داری برای شما همراه با محدودیت‌هایی‌ست. بعبارت دیگر می‌توان گفت که ساختارها مجموعه‌ای از قوانین، سیاست‌گذاری‌ها و هنجارهای غالب بر جامعه‌اند که کیفیت زندگی شما را تحت تاثیر قرار می‌دهند. برای مثال بچه‌دار شدن در سوئد در حال حاضر تاثیر چندانی روی اشتغال زنان ندارد، اما برای بعضی شغل‌ها (شغل‌هایی که تخصص بیشتری می‌طلبند)، مردانی که بچه و خانواده دارند به زنان ترجیح داده می‌شوند، چرا که این کارها نیاز به شبانه‌روز در خدمت کار بودن دارند، سفرهای مسافرتی، خارج از ساعات کار حاضر بودن و در جمع‌های همکاران شرکت کردند. برای زنان این امکان بخاطر بچه میسر نیست، اما مردان چرا، حتی امتیاز هم هست.

اما چرا کار بدون مزد در خانه؟ بعضی ممکن است ادعا کنند وظایف را تقسیم کرده‌اند. خب، من بیرون از خانه کار می‌کنم و زن داخل خانه. من خرجی او را می‌دهم و او هم خانه را نظافت می‌کند، غذا می‌پزد و از فرزندانمان مراقبت می‌کند. اما باید پرسید این تقسیم کار چقدر با «انتخاب» زن صورت گرفته است؟ آیا زن چندین انتخاب یک‌وزن و همگون داشته و از بین آنها بهترین را انتخاب کرده است؟ اگر مسئله انتخاب است، چرا تقسیم کار برعکس صورت نمی‌گیرد؟ چرا مردان تصمیم نمی‌گیرند در خانه بنشینند و زنان بیرون کار کنند؟ اما دو نکته‌ی مهم دیگر هم هست: با کار در خانه زن از لحاظ اقتصادی به مرد وابسته است. برای انتخاب نوع لباس، انتخاب فعالیت‌های اوقات فراغت، برای سفر، باید تأیید مرد را بگیرد (نمی‌گوییم همه‌ی مردان از موقعیت استفاده می‌کنند، اما امکانش را دارند). نکته دوم: تجربیاتی که زن در خلال کار خانه به دست می‌آورد، در صورت اتمام رابطه، هیچ ربطی به بازار کار و امکان امرار معاش مستقل ندارد. اینکه مرد خانه یا بچه‌های خانه چه غذایی دوست دارند اطلاعاتی‌ست که به درد رابطه‌ی موجود می‌خورد. اما کار مرد همراه با به دست آوردن سابقه‌ی کار، یاد گرفتن مهارت‌های جدید، کسب شبکه‌ی کار متشکل از همکاران، روسا و دوستان، و امکان پیشرفت است. یعنی حتی اگر کار داخل و بیرون خانه را همسنگ بگیریم، باز هم آینده‌ی کار برای زن به چیزی منتهی نمی‌شود. از طرف دیگرحقوق بازنشستگی‌ست، یعنی هنگام بازنشستگی نیز زن حقوقی از خود ندارد و در آن هنگام تنها وظیفه‌ی خانه را به عهده می‌گیرد. درمورد زنانی که کار می‌کنند اما از طرفی کار در فضای زن‌ستیز محیط کار تلاش چندبرابر می‌طلبد، و از طرفی مسئولیت‌های کار خانه باعث خستگی، استرس و فشار بیشتری شود.

سیاست‌گذاری خانواده در جمهوری اسلامی همگی بر اساس به رسمیت شناختن زن در خانه و تقسیم کار بصورت بیولوژیک بوده. عدم مهدکودک رایگان و موثر، محیط‌های کاری امن، امکان تحصیل، حقوق مرخصی والدین و تقسیم به‌جای زمانش و خیلی موارد دیگر که الفبای رفاهند. خیلی از هنجارهایی که ما همچنان تکرار می‌کنیم، مثلاً اینکه «زنان برای کار خانگی مناسب‌ترند»، یا «ما از عهده‌ی کار خانگی برنمی‌آییم» تا حد زیادی نتیجه‌ی سالهای متمادی پروپاگانداری جمهوری اسلامی برای به خانه نشاندن زن‌ها، وابسته کردن آنها به مردان و عدم احقاق حقوق زنان است. شالوده‌های جمهوری اسلامی با محافظه‌کارترین نوع نگاه به زن پیچیده شده و عجیب هم نیست که چنین جامعه‌ای به شدت تحت تاثیر نقش‌های جنسیتی قرار بگیرد. جامعه‌ای که سالها در سریال‌های تلویزیونی‌اش زنان در آشپزخانه، منفعل و تحت تاثیر کلیشه‌های جنسیتی بوده‌اند.

اما مقاومتی هم در کار بوده و منجر به تغییراتی حتی جزئی هم شده است. یعنی مقاومت می‌تواند به تغییر منتهی شود. اینکه آیا این تغییر در چارچوب نظام حاکم ممکن است یا نه نباید باعث شود ما دست از مطالباتمان برداریم و نقش خودمان را کنار بگذاریم. باید با زیر سوال بردن هنجارهای محافظه‌کارانه که همه چیز را به «طبیعت بشر» یا «ژنتیک و بیولوژی» ارجاع می‌دهند در کمترین حالت خود را نسبت به این ستم ساختاریافته آگاه کنیم. اینکه آقایان همچنان از واژه‌ی «کمک» استفاده می‌کنند، وقتی زنانشان بیرون کار می‌کنند، اینکه بعضی زنان خود فکر می‌کنند فمنیست‌ها دشمن آنهایند چون کار خانه را خوار می‌شمارند، یعنی هم راه زیادی پیش رو داریم، و هم باید روش‌هایمان برای شرایط مناسب باشند. کار خانه خوار نیست، بلکه زحمتی‌ست که زنان بدون مزد به دوش کشیده‌اند.

دوست دارم در فرصتی راجع به اقتصاد کشور و کار بدون مزد زنان بنویسم، اما فرصت‌ها محدود و حوصله‌ها کم.

 

 

۱۳۹۹ خرداد ۱۴, چهارشنبه

نژادپرستی در مورد افغانستانی ها

پیشاپیش از نوشتن جملاتی که می‌توانند دوستان افغانستانی را ناراحت کند یا ترامایی را برایشان تازه کند عذرخواهی می‌کنم. هدف این نیست.

نتایج یک نظرسنجی نشان می‌دهد که 43 درصد از مردم تهران از ممنوع شدن حضور افغانستانی‌ها در این شهر حمایت می‌کنند. من البته دسترسی به اصل نظرسنجی، جامعه‌ی آماری، نوع سوال‌ها، بازه‌ی اطمینان و ... ندارم و در مورد دقت این نظرسنجی نمی‌توانم نظر بدهم، اما باید بگویم ابداً شگفت‌زده نشدم. برای من که در مشهد زندگی کرده‌ام نژادپرستی ما ایرانیان نسبت به اتباع افغانستان کاملاً قابل لمس است.

اما این نژادپرستی که در قبال خیلی‌ها داریم (داخل ایران نسبت به عرب‌ها و ترک‌ها و ...، خارج از ایران نسبت به تقریباً همه‌ی کسانی که سفیدپوست نیستند) تقصیر کیست؟ و در موردش چکار می‌توان کرد؟

اینکه ساختارها هستند که فرد را می‌سازند، یا فرد ساختار را، سال‌ها مورد بحث جامعه‌شناسان بوده و همچنان هم هست. اما هیچ کسی نمی‌تواند رد کند که ساختار بر افراد تاثیر می‌گذارد. در داخل ایران، دست کم در طول حکومت جمهوری اسلامی، افغانستانی‌ها بصورت سیستماتیک مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. چه در مورد قوانین (نداشتن کارت شناسایی برای عبور و مرور، نداشتن حق و حقوق شهروندان، نداشتن حقوق کارگران و ...)، چه در مورد تصویری که از آنها داده می‌شود. برای کسانی که خفاش شب را به یاد دارند جمله‌ی «طرف افغانیه» آشناست. اوایل انقلاب علناً در روزنامه‌ها نوشته می‌شد که «افغان‌ها مرتکب قتل می‌شوند» و البته که اینطور ادامه پیدا می‌کرد: «علیه پاسداران انقلاب تیراندازی می‌کنند».

این پروسه آشناست. چیزی که استیگما یا «داغ ننگ» می‌نامند و گافمن از آن صحبت می‌کند، یعنی گروهی را دیگری می‌نامند، چهره‌ی انسانی‌اش را می‌گیرند، گروه را هموژن و یکدست نشان می‌دهند تا بتوانند برای سرکوب گروه جایگاه مردمی پیدا کنند. چیزی که آلمان نازی تجربه کرد یک‌شبه اتفاق نیفتاد. پروسه‌ی دیگری‌سازی سالها پیش شروع شده بود، تحقیر یهودی‌ها، نسبت دادن انواع تئوری توطئه و قتل و جرم به آنها و حتی مسخره کردن مشخصات ظاهری مثل فرم بینی آنها، برای تحقیر بیشتر. زمانی که بچه بودم به طرز عجیبی از آدم‌های «چشم‌بادامی» می‌ترسیدم، زیرا می‌گفتند مردم افغانستان چشم‌بادامی‌اند و همه‌شان دزد و متجاوزند. آیا بدون خودآگاهی می توان چنین تفکراتی را پاک کرد؟

اینطور است که ادعاهای گروهی که بر منسب قدرت نشسته نسبت به یک گروه خاص بین مردم پایگاه پیدا می‌کند و سرکوبشان راحت‌تر می‌شود. در این پروسه تمامی افراد یک گروه شامل این خصوصیات شیطانی می‌شوند، و هیچ جایی برای استثناء هم پیدا نمی‌شود. چقدر از «بهایی ها نجسند» برای سرکوبشان استفاده شده باشد خوب است؟ چندی پیش در یک مهمانی آقایی نشست و تک‌تک گروه‌های مهاجران را طبقه‌بندی کرد، یک کشور عصبی، یک کشور مرتجع، یک کشور تنبل و الی آخر. متاسفانه در یک فرصت کوتاه نمی‌توان همه چیز را توضیح داد. که اولاً این برداشت توست از آدم‌هایی که دیده‌ای و شاید موردِ تو «پیش‌گویی خودمحقق‌کننده»[1] باشد، که آدم‌هایی که از یک کشور می‌آیند نماینده‌ی تمام آن مردم نیستند و نمی‌توان فرمول کلی داد، و اگر هم چنین باشد، هزاران عامل دیگر مثل وضعیت اقتصادی دخیل است. یعنی ملیت دلیلِ جرم و بزه نیست، عامل دیگری این وسط هست. اینکه بین دو چیز ربط هست به این معنی نیست که یکی دلیل دیگری ست. مثلاً تحقیقی در سوئد انجام شد که نشان می‌داد کسانی که سایز کفش بزرگتری دارند به حزب اس.د. (نژادپرستان) رأی می‌دهند. برای یک ذهن ساده، مثل همین آقای مذکور، سایز کفش دلیل رأی دادن به حزب اس.د. است. اما حقیقت اینجاست که این حزب میان مردان طرفدار بیشتری دارد و سایز کفش آقایان بصورت متوسط بیشتر از خانم‌هاست. یعنی جنسیت می‌تواند توضیح‌دهنده‌ی این قضیه باشد. اما این هم به راحتی قابل اثبات نیست و باید تمامی فاکتورهای دیگر را بررسی کرد. 

باری. و این نکته‌ی آخر بسیار مهم است. یعنی وقتی گروهی بصورت سیستماتیک از بازار کار، فعالیت‌های سیاسی، حق و حقوق شهروندی و چندین چیز دیگر عقب می‌مانند و وضعیت اقتصادی-اجتماعی‌شان در مقایسه با گروه غالب خرابتر می‌شود، دیگر نمی‌توان به محل تولد یا فرهنگ ارجاع داد. بلکه باید دید چرا و طی چه سازوکاری افرادی در این جایگاه قرار گرفته اند.

اما آیا همه چیز تقصیر جمهوری اسلامی‌ست؟ آیا مسئولیت شخصی معنی دارد؟ ما که خودمان هم از طرف حکومتمان سرکوب می‌شویم چکار می‌توانیم بکنیم؟

همه چیز تقصیر جمهوری اسلامی‌ست، تا جایی که به تولید استیگما مربوط باشد. اما استیگما از جانب قدرت به پایین نمی‌رسد که همانجا بماند، بلکه در روابط روزمره‌ی ما بازتولید می‌شود و دوباره به سمت بالا، یعنی قدرت حرکت می‌کند. جمهوری اسلامی موفق شده افغانستانی‌ها را استیگماتیزه و معادل با خطر، تجاوز، دزدی و غیره کند. این عقاید و نظرات می‌توانند بین ما بچرخند، تشدید شوند و حتی به بالا، یعنی قدرت انتقال پیدا کنند. اینکه 43 مردم تهران با چنین چیز وحشتناکی موافقند یعنی پایه‌ی مردمی تغییری در قانون آماده شده است. و چه چیزی بهتر از این برای یک حکومت؟

اما قدرت همیشه روشن و واضح نیست. قدرت گاهی خاموش است. چندین سال پیش در ستون روزنامه‌ای کسی نوشته بود: «دخترم می‌خواهد با یک پسر افغانی ازدواج کند، چکار کنم؟» جواب روانشناس! این بود: «با دوستان دخترت صحبت کن و سعی کن با دخترت رابطه‌ی دوستانه‌ای برقرار کنی تا به حرفت گوش کند.» این جواب تلویحاً تأیید مشکل است، ازدواج با یک پسر افغانی! یعنی با همین سکوت، با همین پذیرفتن وضعیت، روانشناس به کل مخاطبان روزنامه پیغام واضح را داد. ببینید چطور می‌توان با قدرت خاموش مردم را تحت تأثیر قرار داد.

ما چه می‌توانیم بکنیم؟

1-     اجازه ندهیم جملات کلی و اشتباه راجع به دیگران تکرار شود. لازم نیست حتماً با همه دعوا کنیم، اما می‌توانیم مخالفت خود را با جمله، جک یا هر چیزی ابراز کنیم و نشان دهیم که چنین صحبتی از نظر ما پذیرفته و درست نیست. اجازه ندهیم یک جمع مبتذل برای خندیدن و دور هم بودن به قیمت زندگی و جان دیگران جک بسازند و بخندند.

2-     در تجمعات، برنامه‌ریزی‌ها، مخالفت‌ها و ... اقلیت‌ها را در نظر بگیریم. راه آزادی ما از آزادی‌ همه‌ی ما می‌گذرد. تا عده‌ای در اسارت باشند بقیه هم در اسارتند. جا برای همه هست.

3-     اگر جایی به کسی توهین می‌شود، و ما توانایی یا امکان درگیر شدن با شخص توهین‌کننده را نداریم، می‌توانیم در کنار فردی که در معرض توهین قرار گرفته بایستیم، با او سر صحبت صمیمانه را باز کنیم، دستش را بگیریم و از جمع بیرونش ببریم. گاهی در کنار دیگران ایستادن خود بزرگترین دلگرمی‌ست.

4-     بپرسیم. تا به حال خودت چند بار تجربه‌ی بدی از یک افغانستانی داشته‌ای؟ پس چرا چنین نظری داری؟ آیا در بین ایرانی‌ها چنین چیزی ندیده‌ای؟ و الی آخر.

5-     تجربه‌ی دوستان افغانستانی را زیر سوال نبریم، نادید نگیریم و تقلیل ندهیم. اجازه بدهیم روایت کنند. اگر می‌خواهیم به کسی ثابت کنیم که نژادپرست نیستیم، لازمه‌اش این است که بپذیریم عده‌ای از ما نژادپرستند.

6-     از گفتن جملات کلی پرهیز کنیم. تجربه‌ی من نشان می‌دهد این روش نتیجه‌ی عکس می‌دهد. مثلاً اینکه «اتفاقاً مردم افغانستان همه‌شون خیلی نجیبن.» اولاً آن چیزی که ما نجیب می‌نامیم می‌تواند معنی کاملاً متفاوتی داشته باشد، یعنی حتی به معنی توسری‌خور باشد. مردم افغانستان هم مثل هر کشور دیگری از مردمی مختلف تشکیل شده‌اند. این نوع نگاه از امتیاز ما سرچشمه می‌گیرد.

7-     و البته امتیاز. امتیاز خود را فراموش نکنید. شاید شما خودتان در شرایط خیلی بدی باشید. شاید کار نداشته باشید. در ایران همه‌ به جز کسانی که در خدمت رژیمند، تحت ستمند. اما اولاً ستمی که به شما می‌رود بابت ملیتتان نیست، و دوماً دست کم در یک مورد کمتر دچار آسیب می‌شوید. آیا حاضرید در چنین کشوری جایتان را با یک افغانستانی عوض کنید؟ امتیاز خود را درک کنید و از آن برای بهتر شدن شرایط کسانی که این امتیاز را ندارند استفاده کنید.



[1] https://fa.wikipedia.org/wiki/پیش%E2%80%8Cگویی_خودمحقق%E2%80%8Cکننده

 


۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

تمرین «یک قدم جلوتر»

اینترسکشنالیتی یکی از به‌ترین ابزارها و نقاط شروع برای تحلیل جامعه است. معمولاً این نقد به ما فمنیست‌ها وارد می‌شود که از مفاهیم آکادمیک و دور از ذهن استفاده می‌کنیم و بحث‌های ابسترکت ما برای کسانی که یک سری پیش‌نیاز نداشته باشند سخت‌فهم است. بخش مهمی از کار ما این است که بتوانیم بر تمامی اقشار جامعه تاثیر بگذاریم. برای آموزش اینترسکشنالیتی در کلاس‌های جهت‌یابی در جامعه از تمرینی به نام «یک قدم جلوتر» استفاده می‌کردم. اگر از این تمرین استفاده نکرده‌اید یا در موردش نشنیده‌اید پیشنهاد می‌کنم برای توضیح اینترسکشنالیتی از آن استفاده کنید. این تمرین نسخه‌های مختلفی دارد. اینجا یکی را توضیح می‌دهم.

تمرین به اینصورت است:

همه، با هر جنسیت، گرایش جنسی، نوع پوشش، دین، نام و ... در یک صف می‌ایستند. بر روی کاغذهایی به تعداد افراد چنین جملاتی نوشته و بین آنها قرعه‌کشی کرده و هر کدام را کاملاً تصادفی به یک نفر می‌دهیم:

-        تو یک مرد سفیدپوست با درآمد خوب هستی.

-        تو یک مرد سفیدپوست با درآمد خوب هستی و روی صندلی چرخدار می‌نشینی.

-        تو یک مرد عرب با نامی عربی با درآمد خوب هستی.

-        تو زنی سیاه‌پوست، همجنس‌گرا و مسلمانی و روی صندلی چرخدار می‌نشینی.

-        تو زنی با حجاب و هفت بچه و خانه‌داری.

-        تو درآمدت را از راه فروش تنت کسب می‌کنی و سوئدی هستی.

-        تو چهل‌ساله و آواره‌ای.

خب البته موقعیت‌ها بسته به کانتکست فرق می‌کنند. در کانتکست ایران خوب است که وضعیت مورد ستم برای مثال مردم افغانستان، عرب‌های جنوب ایران، کردها و ترک‌ها و ... در نظر گرفته شود. جنسیت و گرایش جنسی هم در ترکیب با این موارد خوبند.

کمی به افراد فرصت می‌دهیم تا فکر کنند و خودشان را جای شخصیت مورد نظر بگذارند. بعد یک سری جمله را خوانده و از افراد می‌خواهیم اگر جمله در موردشان صدق می‌کند یک قدم به جلو بگذارند.

-        من هرگز مشکل اقتصادی آنچنانی نداشته‌ام.

-        من خانه، تلویزیون و ماشین دارم.

-        من تنها در چند مورد در زندگی احساس کرده‌ام مورد تبعیض قرار گرفته‌ام.

-        من سالی یکبار سفر می‌کنم.

-        من آدم‌هایی شبیه خودم را در سریال‌ها، اخبار و روزنامه‌ها در نقش‌های بد می‌بینم.

-        احساس می‌کنم هر رشته‌ای را بخواهم می‌توانم بخوانم و ادامه دهم.

-        نوع پوششم را خود انتخاب می‌کنم.

-        اگر عاشق کسی شدم و او هم عاشق من شد می‌توانیم آزادانه با هم در رابطه باشیم.

-        نمی‌ترسم که پلیس بی‌جهت جلویم را بگیرد.

-        اگر پلیس به من مشکوک شود می‌دانم که به‌زودی شکش برطرف خواهد شد.

اینها هم البته وابسته به کانتکست‌اند و به کاراکترهای در نظر گرفته شده هم مربوطند.

در تمامی تمرین‌هایی که با بچه‌ها انجام می‌دادیم مرد سفیدپوست با درآمد خوب اول صف بود و زن باحجاب با هفت بچه و مرد عرب هم‌جنس‌گرا و... ته صف قرار می‌گرفتند. جالب اینجاست که اگر از همین افراد می‌پرسیدی «به نظرت این افراد مورد تبعیض قرار می‌گیرند؟» در اکثر موارد جواب نه می‌شنیدی، اما وقتی کار به موارد کنکرت می‌رسید می‌توانستند خودشان را جای طرف قرار دهند.

شاید بحث ما بابت مردسالاری هم برای کسانی که فمنیست نیستند یا سابقه‌ی مطالعه‌ی آنچنانی ندارند ابسترکت باشد. گاه می‌توان از این روش‌ها استفاده کرد.

پ.ن. دوست دارم بیشتر اینجا بنویسم، سعی می‌کنم این کار را بکنم. شما هم اگر وبلاگی دارید، بگویید تا بخوانم. این فضا را بیشتر برای یاد گرفتن، تحلیل، حتی روزمره نویسی و بحث دوست دارم.


۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

تبعید/ کارولین فورش


تبعید
زندگیِ آمریکایی، تو گفتی، که ممکن نیست.
زمستانِ سیراکیوز، تروتسکی چسبیده
به دیوارِ آشپزخانه‌ات، پنجره‌ها رو به
یک خیابان، بسته‌های سیگارِ وارداتی.
فیلمِ "در قلمروِ احساس"، تپّه‌ی گه که می‌سوزد و خطرِ
اینکه گلویت جر بخورد. شاعرِ بیست‌ساله.
عاشقِ زنی باشی که انگلیسی نمی‌داند،
بدهی پشتت را با روغن نرم کند
و بر تشکتت بکوبد با اندوه و لذّت
هنگام که از پشت می‌گیری‌اش، به زیر می‌کشانی‌اش
چون آغازِ جهان.
بویِ گندِ مرگ چنان خون و شیشه
از خیابان به درون می‌پاشد و گدا
دستِ تقلیل‌رونده‌اش را برابرِ صورتت می‌گیرد.
خوب بود اگر سر در می‌آوردی
از زندان و شعرِ زندانت را می‌نوشتی.
خوب بود اگر می‌توانستی عروسی کنی با صورتِ نقاب‌دار
و شکمِ زینت‌آویزِ دختری که می‌توانست
گوشتِ ترکی بپزد، می‌توانست بدنت را نم بزند
با زبانِ خیس و قابلِ پرستش‌اش.
استانبول، تو گفتی، یا صربستان، نورِ بنفش
و راز و خودت را جا بزنی جایِ هر چیزی،
جز آمریکایی، با کلاشینکفی بر شانه‌ات
عقایدِ سیاسی‌ات را شلیک کنی
بر گوشت دشمنی که به واقع پیوسته.
حالا یک سال است که در ترکیه هستی.
چه یافته‌ای؟ نامه‌هایت را
که از مراسمِ کسالت‌آور چای می‌گویند،
چندرقازی که عایدت می‌شود از تدریسِ
زبانِ انگلیسی، به‌قدرِ رشوه‌ای که بدهی
برایِ یک تمبرِ پُستی. شاعرِ بیست ساله،
حکمت نخواسته بود که حکمت باشد.



۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سفید- چارلز سیمیک / اوّل


آن سیاهیِ کوچک چیست که آنجا می‌بینم
در سفیدی؟
والت ویتمن

یک

از فقر
برایِ شروعی دوباره:

با رنگِ عروس
و رنگِ کوری،

آن‌چه را می‌توانم لمس می‌کنم
از زندگان،

سخن می‌گویم و سپس منتظر می‌مانم،
گویی که این نور

هم‌چنان درنگ خواهد کرد
بر آستانه.

هر چه نزدیک است را،
دیگر نامی نخواهم نهاد.

یک‌بار سنگی سنگین‌گوش،
یک‌بار تیزشده به هیآت چاقو...

حالا تنها یأسی
که می‌لغزد.

آن‌قدر نور هست که به زانو در بیایی کنارش و بخواهی
که به دنباله‌اش بسته شوی

وقتی که می‌رود تا عروسی کند
با دخترخاله‌هایش، ستاره‌ها.

آیا این ابر است؟
اگر ابر است که خواهد رفت.

شکلِ حقیقیِ این فکر،
سیّار، میرا.

چیزی به دنبالِ کسی‌ست،
هدیه‌ای برایش دارد

از خودش، کمی
برف برایِ مزّه کردن،

لمحه‌ای از عریانیِ خودش،
که با آن صورت را بینگاری.

دیرگاهِ یک بعد از ظهرِ برفی
در خواربارفروشیِ تاریکِ خفه،

آنجا که دری به صدا در آمده است
با طنینِ جیغی کوتاه،

پسری کوچک دستِ
پیرزنی گستاخ را گرفته

که خم شده رویِ پیشخوان،
سکّه‌ای برّاق در ازایِ کیکی کوچک.

حالا فقط همان برق، حالا
فقط آن انتظارِ خاموش.

که نگاهِ خیره‌ات،
بخشنده باشد،

خواهر، عروسِ
نخستین بی‌خوابی‌هایِ لاعلاجِ من.

پرستارِ مهربان، به من نشان بده
جایِ ضمادها را.

ترانه‌ای بیاموزم
که کسی را بر آن دارد

گیلاسش را بالا ببرد، در گرگ و میشِ غروب
تا آن‌زمان که ستاره‌ای در آن برقصد.

تو که هستی؟ آیا تو کسی هستی
که سنگِ ماه به خاطر بیاورد؟

من نیازمندِ کلماتم.
آن‌ها نزدِ انسان نیستند.

به جستجو برآمدم.
مارشِ مرگ است آیا این؟

تو مرا به تعظیم وا می‌داری، به تعظیم
آه به جانب چه گلی!

آن واکه‌ی مهجور،
تله‌ای که برایِ همه‌مان
بزرگ است.

غریب، چون شبانی
در مدارِ قطب.

کسی چون بو-پیپ.
همه‌ی گوسفندهایش سفیدند.

و خوابش نمی‌برد
از غمِ گوسفندهایِ گم‌شده‌اش.

و نی‌ای دارد
که صدایِ "بو-پیپ" می‌دهد،

که می‌گوید پسرِ بینوا
مراقبِ گوسفندِ سپیدت باش.

به ای. اس. همیلتون

بعد همه چیز خوب و سفید است،
و چیزی جز سفید نیست.

ایلنوی محصور در برف.
ایندیانا با یک درختِ لخت.

میشیگان ابری باران‌زا.
ویسکونسین خالی از سکنه.

تله‌ای بر یخ
که قرن‌ها پیش گذاشته‌اند.

طعمه هنوز تازه است.
فلزش می‌درخشد هم‌چنان که شب افول می‌کند.

آه، آه، از فرازِ شاخه می‌خواند
بانویِ ما....

تو مرا فریب دادی.
پنجه‌هایِ جدیدت را می‌بینم.

استغاثه می‌کنم، به چه چیز خیانت می‌کنم
با خواستنِ پاکدامنیِ تو؟

پیرمردانی و پیرزنانی هستند،
همه در بند، در انتظار

بر دروازه‌ِ آهنی، با میله‌هایِ تیزِ
درمانگاهِ بزرگِ گوش و چشم

ما خیلی پیش نرفته‌ایم
ترس با ماست هنوز.

پنج انگشتِ من
بر صفحه‌ی سفید.

چه می‌شنوید؟
ما هیچِ مقدّس را می‌شنویم

که چشم‌بندی بر چشمِ خود می‌نهد.
تو را یکی دو بار لمس کرد

و کَند، چون بخیه‌ای
از یک زخمِ تازه.


گمانم "بو-پیپ" نام ترانه‌ای فولکلوریک برایِ کودکان است، شبانی که گوسفندش را گم کرده، در بعضی روایات هم گوسفندی که شبانش را نمی‌یابد.