۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

Denise Levertov/ Time past

آن کهنه پله های چوبیِ درِ پیشِ خانه
که آن صبح پائیزی رویشان نشسته بودم
و تو که تازه از خواب برخواسته
از پله ها پائین آمدی
و شادی من از دیدنِ تو
(که شبنمِ نیمه یخ زده را
در روزِ طلایی آمیخت)
من را از پا در آورد تا به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم

آن پله های چوبی
حالا نیستند، پوسیده اند،
جایشان را به گرانیت داده اند،
سخت، خاکستری، و زیبا

پله های قدیمی
تنها در من زندگی می کنند
پاها و ران های من
به خاطرشان می آورند
و دستهایم هنوز
لرزششان را احساس می کنند

هر چیزی حول و اطراف آن خانه
خاطره ی دیگران را زنده می کند-
خاطره ی ازدواج، پسرم
و پله ها نیز همینطور
به یاد می آورم که آنجا با دوستی نشسته بودم
و پسرِ کوچکترش که مرد
یا آنکه دومی زنده مانده و خوشبخت شده است؟
و به یاد می آورم که "در زندگیِ خودم"،
اغلب اوقات تنها یا با شوهرم
آنجا می نشستیم

با این همه آن یک لحظه،
آن "من هم دوستت دارم"ِ شاد و بی ترس و جوانِ تو،
آن سکوت که با صدای هیچ پرنده و زنجره ای نشکست،
آن برگ های طلایی که در سکوت،
بی نیاز به بادی که بر آنها بوزد
چرخیدند
تنها چیزی است که سرو تنم را در بر می گیرد
در بین تخته چوبهایی که زمانی گرم بودند، و حالا کهنه و قدیمی،
سوختنشان را جایی به انتظار نشسته اند


زمانی که گذشت/ Denise Levertov

هیچ نظری موجود نیست: