۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

ورطه

چمدان من همیشه آماده بود. همیشه میدانستم که وقت فرار که برسد، گوشه اتاقی کز کرده است و بی کنایه و طعنه ای پذیراست. تمام نق ها و خستگی ها و عجز و لابه ها همانجا تمام میشد. همانجا که همه چیزهایی که ممکن بود لازم باشند، کوبیده میشدند داخل چمدان و تمام خشم ها، وقت کلنجار رفتن با در چمدان، خالی میشدند. فرار میکردم. از شهری به شهری. از خانه ای به خانه ای. خودم را جا میگذاشتم همانجا که بود و برمیگشتم سر خانه اول. خانه فراموشی و از صفر ساختن و از خمیر هیچ، شکل زندگی در آوردن. برگ که نداشته باشی، بی ریشگی نابودت میکند اگر یک جا بمانی. چند تار ریشه نحیفی که باقی مانده ست را باید ببری و جایی دیگر بکاری. شاید که این بار بگیرد، شاید. هر بار که باد ویرانی وزید، به جای ایستادن، فرار کردم و رها شدم.

این خاک هم ریشه ام را در خود نگرفت. خاک دستهای تو هم نامرغوب بود و سنگین و پر از ناخالصی. فکر فرار همیشه گریزگاه بود. امید این بود که این بار هم بتوانم جایی فرار کنم. این بار که چمدانم را بستم، جایی برای فرار نداشتم. چمدان صبور، این بار انگار با دلسوزی نگاهم میکرد، انگار میدانست، راه نمی آمد. نه حوله ها جائیش جا پیدا میکردند، نه حتی مسواک. انگار این بار نق ها و خستگی ها و عجزها تمام چمدان را پر کرده بودند و جایی برای چیزی نمانده بود. حتی هیچ هم نمانده بود که در دست زندگیم بگیرم و بسازمش. این بار، حجمی متعفن و بی شکل در دستهایم مانده بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود. فقط بوی آزار دهنده اش دیگران را فراری میداد.

این بار، چمدانم را گذاشته ام مثل همه تجربه های تلخ همان گوشه بماند. خودم را حتی از چمدان، حتی از تلاش، حتی از امید به خوب شدن چیزی محروم کرده ام.  مانده ام در جایی که نه خاکش بار میدهد به همان چند نخ ریشه نازکی که چیزی به خشک شدنش نمانده، نه چمدانی هست که همه خستگی ها را جای دهد، نه امیدی به خاکی دیگر. از خیر درخت ماندن گذشته ام. از خیر اینکه از کنده ام دودی بلند شود و اجاقی گرم کند گذشته ام. از خیر همه چیز گذشته ام. با سردردها و نگرانی ها و خستگی ها، به این امید ایستاده ام که عابری از کنارم رد شود و عکس بگیرد. شاید این عکس، همان چیزی بود که از درخت من باید باقی می ماند.

هیچ نظری موجود نیست: