آن لحظه ای که
پس از سالیان دراز تلاش و
سفری طولانی
وسطِ اتاقت، خانه ات، نیم هکتارت، مایل مربعت، جزیره یا کشورت می ایستی
و دستِ آخر می دانی
چطور سر از آنجا در آوردی
و می گویی، من مالکِ اینجا هستم
در همان لحظه است که درختان
بازوان لطیفشان را از گرداگردت می گشایند
پرندگان زبانشان را باز می ستانند
صخره ها ترک بر می دارند و فرو می ریزند
هوا چون موجی از تو می گریزد
و تو نمی توانی نفس بکشی
نه، آنها نجوا می کنند
تو مالک هیچ چیز نیستی
مسافری بودی که هر از گاهی
از تپه بالا می رفتی،
پرچمت را بر فرازش می افراشتی
که فخر بفروشی
ما هیچ گاه به تو تعلق نداشتیم
هرگز تو نبودی که ما را کشف کردی
همه چیز همواره، درست برخلافِ این بود
لحظه/ Margaret Atwood
پس از سالیان دراز تلاش و
سفری طولانی
وسطِ اتاقت، خانه ات، نیم هکتارت، مایل مربعت، جزیره یا کشورت می ایستی
و دستِ آخر می دانی
چطور سر از آنجا در آوردی
و می گویی، من مالکِ اینجا هستم
در همان لحظه است که درختان
بازوان لطیفشان را از گرداگردت می گشایند
پرندگان زبانشان را باز می ستانند
صخره ها ترک بر می دارند و فرو می ریزند
هوا چون موجی از تو می گریزد
و تو نمی توانی نفس بکشی
نه، آنها نجوا می کنند
تو مالک هیچ چیز نیستی
مسافری بودی که هر از گاهی
از تپه بالا می رفتی،
پرچمت را بر فرازش می افراشتی
که فخر بفروشی
ما هیچ گاه به تو تعلق نداشتیم
هرگز تو نبودی که ما را کشف کردی
همه چیز همواره، درست برخلافِ این بود
لحظه/ Margaret Atwood
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر