۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

خونِ ساختگی/ مارگارت آتوود


"مارلا" از طریقِ "سال" با "زندگی های قبلی" آشنا شد. محلِ کار دوست بوند- معمولا با هم نهار می خوردند، خرید می رفتند و گاهی سینما، بدون اینکه از چیز خاصی حرف بزنند. اما یک روز "سال" به "مارلا" اعتراف کرد که در زندگی قبلیش کلئوپاترا بوده است. این را به این دلیل به "مارلا" گفت که به تازگی نامزد کرده بود- یک الماس درشت هم یکهو سبز شد- که ظاهرا با مردی از طریق یک وبسایت آشنا شده بود که در زندگی قبلی "مارک آنتونی" بوده است، و بعد کارشان به زندگی واقعی کشیده و لازم به عرض نیست عاشق هم شده اند. واقعا معرکه نیست؟
قهوه ی "مارلا" پرید گلویش و تقریبا داشت خفه می شد. اول از همه اینکه، اگر "سال" کلئوپاترا بوده است خودِ مارلا "ملکه ی شیبا" بوده است، چون "سال" واقعا چیزی شبیه به "دخترِ سکسیِ مصرِ قدیم" نبود- سی و پنج ساله بود و چاق، رنگ پریده بود و دندانهای بالایش هم جلوتر از پائینی ها بودند. تازه "مارلا" نمایش را دیده بود- حالا گیریم خیلی وقت پیش، اما نه آنقدر که مرگِ "مارک آنتونی" را فراموش کرده باشد، و همینطور مرگِ کلئوپاترا را، آنهم با افعی های داخلِ یک سبد.
"بارِ اول پایان خوبی نداشت". موفق شد تا این را به زور بگوید. بی رحمانه است که به توهماتِ دیوانه وار یک نفر خندید، بنابر این تصمیم گرفت این کار را نکند. دستِ آخر، او اصلا که بود که بخندد؟ چه توهمات دیوانه وار بودند چه نه، این جریانِ کلئوپاترا به نفعِ "سال" تمام شده بود.
"سال" گفت: "درسته. یه وقتی خیلی بد بود". کمی لرزید. بعد توضیح داد که خوبیِ داشتنِ یک زندگی قبلی این است که می توانی همانی که بودی به زمین برگردی، اما این بار می توانی اوضاع را بهتر کنی. و به همین خاطر است که خیلی از آنها که زندگی قبلی دارند چهره های تاریخی هستند که پایان های تراژیک داشته اند. برای مثال خیلی ها از امپراطوری روم بودند. و پادشاهان و ملکه ها، دوک ها و دوشس ها- که به خاطر جاه طلبیشان در معرض مشکلات و حسادت مردم و غیره و ذلک بوده اند.  
"از کجا فهمیدی؟" مارلا پرسید. " که کلئوپاترایی؟"
سال گفت: " یک جورایی بهم الهام شد. اولین بار که یه هرم رو دیدم- خوب هرم که نه، عکسِ یک هرم- خیلی به نظرم آشنا اومد. ضمنِ اینکه من همیشه از مارها ترسیده م."

مارلا با خودش فکر کرد که نصف مردم اینطورند. بهتر بود که از مارک آنتونی می ترسیدی، تو داری با یک دیوانه ی مسلم ازدواج می کنی. یحتمل یک قاتل زنجیره ای با یک مشت کلئوپاترا که مثل تخته چوب در انبار روی هم انداخته است. اما بدبینیِ مارلا با ملاقاتِ مارک، که در این زندگی اسمش "باب" بود- رنگ باخت، و از قضا به نظر کاملا خوب هم رسید، گرچه خیلی مسن تر و پولدارتر از سل بود، و نشد که آخر هم سال و باب، یا مارک، با هم ازدواج کردند و رفتند که زندگی جدیدشان را در اسکاتلند، جایی که باب زندگی می کرد شروع کنند؟ هوای آنجا خیلی مثل مصر نبود، اما این اصلا برای سال اهمیت نداشت: او به مارلا گفت که خیلی موارد غمگین دیگری در زندگی گذشته اش بوده است که فراموش خواهد کرد، و اگر زمانی طولانی در مصر می ماندند هر دو افسرده می شدند. به خاطر همین هم تصمیم گرفتند که به خاطر کمی نوستالژی هم که شده سفری به آنجا بکنند. سال می خواست دوباره آن سفرهای با قایق را که خیلی باشکوه بودند انجام دهد.
قبل از اینکه سال راهی زندگیِ زناشویی جدیدش شود، به مارلا اسم سایت را گفت –
PLAYS که مخفف "زندگی های قبلی و خودِ شما" بود- و گفت که مارلا باید امتحانش کند، به دلش افتاده بود که مارلا هم یک روح قدیمی است. به هر حال، سال گفت که مارلا چیزی برای از دست دادن ندارد، یعنی جوانتر که نمی شد، و برخلافِ سالسالِ جدید- یک شغلِ بی آینده هم داشت و مردی هم دم دستش نبود. مارلا طعنه را متوجه شد. و اذیت هم شد.
مدتی طول کشید تا مارلا پیگیر PLAYS شد، و از اینکه حتی بهش فکر می کند احساس حماقت می کرد- با خودش فکر کرد با شانس من جکِ جربده رو ملاقات می کنم- اما بالاخره آنلاین شد. پنجاه دلار خرجش بود که عضو بشود، و بعد باید قوانین و التزامات را می خواند که رعایتشان کند. برای مثال، حق دوئل با دشمنان قبلی را نداشت، و حق نداشت راجع به هویت کسی از او سوال کند، حتی اگر دو یا چند نفر با یک هویت بودند. مثلا چندین "آنه بولینز" بود، اما کسانی که ادعایش را داشتند قضیه را اینطور حل کرده بودند که دوره های مختلف زندگی "آنه" را انتخاب کرده بودند- زمانی که به عقد "هنری" در آمده بود، وقتی که حامله بود، وقتی که در برج انتظار می کشید تا سرش را از بدن جدا کنند. حال و هوایی که در هر دوره وجود داشت فرق می کرد، بنابر این هر کدامشان می توانست به آدم متفاوتی در زندگی امروزی برگردد. این اساسِ کارِ PLAYS بود.
شروط اولیه را که هضم می کردی، یا تظاهر به این کار می کردی- که در واقع مارلا این کار را کرد- PLAYS به نظر به شدت سرگرم کننده می آمد. به یک بالماسکه ی مجازی می مانست: با بودن به جای کسی دیگر، می توانستی بیشتر خودت باشی. اوایل مارلا عقب می ایستاد، و فقط به مکالمات بقیه گوش می کرد که در مورد فاکتویدهای تاریخی و غذاهای مورد علاقه شان بود- سیلاباب، سکپاست، طاووس شکم پر. او می دید که دوستی ها شکل می گیرند، لاس زدن ها را تماشا می کرد- هنری چهارم با الانور از اکویتان، ماریان اوانس با جرج هنری لوز. زوج ها به اتاق های خصوصی می رفتند و با هم مستقیم ارتباط می گرفتند. دوست داشت بداند چه به سرِ این زوجها می آید. گاهی اعلانی بود- اعلانِ یک نامزدی، یا ازدواج، مثلِ ازدواج سال- اما نه خیلی زیاد.
برای اینکه حضورش فعالانه تر باشد، که حالا واقعا می خواست که اینطور باشد، به چیزی بیش از یک رمزِ عبور احتیاج داشت: زندگیِ قبلی ای برای خودش. اما کدام را انتخاب کند؟ با اینکه مارلا تا به حال
PLAYS را چیزی فراتر از یک سایتِ دوستیابیِ عجیب و غریب نمی دانست، انتخابِ اینکه چه کسی هست، یا بوده است، خیلی اهمیت داشت. دلش نمی خواست دستِ آخر کارش به اینجا برسد که نقش اوا بران را برای دیوانه ای چون آدولف هیتلر بازی کند، گر چه قبلا یک زوج این نقش را به روی صحنه برده بودند.
خودش هم از اینکه ماری استوارت، ملکه ی اسکاتلند را انتخاب کرده بود شگفت زده شده بود. قبلن اصلا علاقه ای به این قضیه نداشت، هیچ نوع آمادگی هم برایش نداشت- انتخابش کرد چون هر دو اسمشان با م شروع می شد و در ضمن قبلا از مردی به نام استوارت حسابی خوشش آمده بود- اما بعد از اینکه واردِ نقش شد اتفاقا خیلی هم درگیرش شد. بعد از اینکه خودش را معرفی کرد، پیغام هایی دریافت کرد از الیزابت های اول. یکی می گفت: "واقعا تو برای من نقشه می کشیدی؟". یکی دیگر می گفت:"ما می توانستیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم، در خیلی چیزها با هم اشتراک داشتیم. من واقعا متاسفم از آنچه اتفاق افتاد. راجع به آن جریانِ گردن زدن واقعا احساس بدی دارم. همه اش یک اشتباه بود". سومی هم گفت:"تابوتِ سربی ایده ی من نبود. اما در هر حال، پسرت وارث شد. هنوز هم فیلِ گلدوزی شده ی تو از بین نرفته. بنابر این خیلی هم برایت بد نشد".
مارلا با خودش فکر کرد کدام تابوتِ سربی؟ کدام فیلِ گلدوزی شده؟ رفت دنبالِ مطالعه. واقعا می شد از
PLAYS  کلی چیزی یاد گرفت- خودش یک جور آموزش بود.
مارلا از طریق ایمیل ارتباطش را با سال حفظ کرد. اولش پیغام ها کوتاه و هیجان آمیز بود. سال و باب/مارک خانه ی زیبایی داشتند، باغ در چنین آب و هوایی آباد می شد، باب خیلی دست و دلباز و باتوجه بود. در عوض، مارلا ملکه مارینسِ تازه یافته اش را معرفی کرد، گر چه، وقتی دید سال با هیجانی که انتظارش را داشت در جوابش در نیامد کمی دمغ شد.

در همین اثنا، چند تا پیغامِ گستاخانه از کسی به نام جان ناکس گرفت و دیوید ریزیو را حضوری ملاقات کرد، با هم به کنسرت رفتند- که بعد معلوم شد دیوید همجنس گرا بوده ولی خوب آدم بامزه ای بود-، دعوتِ چند دارنلی را رد کرد: یارو در زندگی قبلیش آدمِ بیخودی بوده و بدونِ شک حالا هم چیزِ بهتری نمی تواند باشد. اما پیشنهادِ کنت بوثول را که که به نظر تکه ای می آمد قبول کرد، و سه پک مارتینی در یک لاوا بار زدند و تقریبا مورد تجاوز قرار گرفت.

احساس می کرد که کم کم شخصیت واقعی مری را درک می کند. ضمن اینکه زندگی اش هیجان انگیزتر و متنوع تر از آن بود که در طولِ سالیان داشت. با این وجود، هنوز چیزی برای نشان دادن نبود.
بعد از یک سکوتِ چندماهه، یک پیغامِ محزون از سال دریافت کرد. باب/مارک روی رودخانه ی نیل از قایق افتاده بود. غرق شده بود. آرتروزش، یا شاید هم یک کروکودیل در این قضیه نقش داشتند. سال دل شکسته بود: هیچ وقت نباید به آنجا برمی گشتند، برایشان بدشانسی آورده بود. از مارلا پرسید که می شود تعطیلاتش را به ادینبرگ برود تا سال در این دورانِ سخت تنها نباشد؟ سال پول بلیت را می داد، حالا کلی پول داشت. به هر صورت، سال فکر می کرد شاید مارلا دوست داشته باشد روزی شهر باستانی که خودش تجربیات بسیار مهمی در آن داشت را ببیند.

مارلا بی درنگ قبول کرد. تا تعطیلاتش دو ماه مانده بود، بنابر این وقت داشت خودش را برساند. چند کتاب تاریخ دیگر از  آن دوره خرید: حالا دیگر مجموعه ی بزرگی داشت. دیگر چیزی نبود که راجع به آن نامه های داخلِ صندوق جواهرات نداند- اسناد جعلی که ساخته و پرداخته ی جاسوسان و دشمنان بود. با دلهره قتل سکرترِ ایتالیایی اش، دیوید ریزیو را به خاطر می آورد، گرچه احساسهای درهمی راجع به شوهر بی خاصیتش دارنلی داشت که بعد از اینکه خانه شان رفت هوا جسدش در باغ پیدا شده بود، ابلهِ کثافت! البته نه اینکه پیشاپیش از نقشه ی انفجار خبر داشته باشد! بوثولِ  شیطون!

او به انتظارِ آینده بود. اما از لحن ایمیل های سال دستگیرش شد که به اندازه ی قبل مشتاق دیدن مارلا نیست. با این وجود مارلا فکر کرد که حاضر نیست شانس دیدن پاتق های قدیمی را دوباره از دست بدهد.

مارلا، سال را در فرودگاه دید. اول به جا نیاوردش: لاغرتر شده بود، موهایش را تغییر داده بود- حالا بلوند با تن قرمز بود. حتما کاری با بینی اش کرده بود، و غبغبِ گوشتالویش از بین رفته بود، و دندانهایش سفید تر بودند. انگار آرایش را روی صورتش ماله کشیده بوند. مارلا می دانست که لباسها گرانقیمت هستند، اما نمی توانست رویشان قیمت بگذارد: از سطحِ مارلا بالاتر بودند. مجموعِ همه چیز برای مارلا تکان دهنده بود. مارلا با حسادت با خودش فکر کرد که زیبا نیست، اما تکان دهنده است. بدون کوچکترین شکی. باید دوباره سال را می دیدی، درست مثل اینکه یک نمایشِ رژه ببینی.
 سال در حالیکه روی پاشنه های خیلی بلندش تلوتلو می خورد مارلا را در آغوش گرفت، و به سردی گفت که چقدر خوب که مارلا توانست بیاید. و همانطور که به سمت در خروجی می رفت گفت:"کنت تو ماشینه، ازش خوشت میاد، خیلی مامانیه"
مارلا گفت:"کنت؟"
سال گفت:"کنتِ اسکس". مارلا خشکش زد.
"کنتِ اسکس؟"
سال گفت:"تو زندگی قبلیش. حالا اسمش دِیوه. دِیو مک لیود"
مارلا پرسید:"تو با کنتِ اسکس چه کار داری؟ کدوم کنتِ اسکس؟". داشت حالش بد می شد.

"راستش به عنوان الیزابت اول من بهش مدیونم. که باعث شد این دفعه اوضاع بهتر پیش بره. هر چی باشه من مجوز مرگشو امضا کردم، با اینکه خیلی عاشقش بودم. اما چه راه دیگه ای داشتم؟"
مارلا گفت:" یک لحظه صبر کن ببینم. تو که الیزابت اول نیستی. تو کلئوپاترایی"

سال گفت:"اوه مارلا. این قضیه مال قبله. تو می تونی بیشتر از یه نفر باشی. این یه بازیه. به هر حال، حالا ما دخترعموئیم". دستش را در بازوی مارلا حلقه کرد."دخترعمو مری. چه بد که قدیما هم رو ندیدیم. اما زمان حال رو بچسب!"

مارلا با خودش فکر کرد عفریته ی بدجنس. من بی گناه بودم اما تو به من خیانت کردی و من را کشتی. بعد سعی کردی بهانه بیاوری که خام شده بودی. او به وضوح حس حقارت آن روز را به خاطر می آورد که وقتی جلاد سرِ بریده اش را بالا می برد، کلاه گیس قرمزش افتاد. و بعد سگش خزیده بود زیر دامنش. چه فضاحتی!

دِیو، کنتِ اسکس، یک اسکاتلندیِ سرخ روی سفید مو بود که در کار ساخت و ساز بود. سنش از باب/مارک بیشتر بود، و مارلا حاضر بود شرط ببندد که پولداتر هم بود. خودش را به زحمت بلند کرد و از ماشین بیرون آمد تا با مارلا دست بدهد.

همانطور که آرام به باسنِ خوش فرمِ سال می زد با خرخر گفت:"این گلوریانا کوچولوی منه" و چشمکی به مارلا زد." و حدس می زنم که تو هم مری گمشده ی مایی".
مارلا دلش می خواست بگوید:"پشت سرت رو بپا. سیلابوبس ننوش. قایق سواری هم نکن"
سال دیگر عزادار باب/مارک نبود. در واقع به ندرت اشاره ای به او می کرد، جدا از اینکه می گفت که آن قسمتِ خاص از گذشته اش حالا دیگر برایش "حل" شده بود.
به نظر می رسید تنها هدفش از دعوت مارلا فخرفروشی بوده. خانه اش وسیع بود، و همچنین زمین های دورتادورش، و همینطور گاراژی که در آن چند مرسدسش را نگاه می داشت، و البته همینطور کمدهایی که قفسه های بزرگش را در آنجا مرتب کرده بود: یک راهرو مخصوص هم برای کلکسیون کفشش وجود داشت.

انبوهی جواهر هم داشت. مارلا با خودش فکر کرد درست مثل الیزابت اول: لباسهایش همیشه از من بهتر بود، حتی قبل از اینکه من را در آن قلعه های سرد و مرطوب محبوس کند.، بدون اینکه آن لباسهای آراسته کوچکترین خرجی برایش داشته باشند. چقدر پست بود. کینه ای. به جذابیت و محبوبیت من حسودی می کرد. او عیاشی می کرد و من نشسته بودم و فیل ها را گلدوزی می کردم. فراموش شده. مسخره. چه ناعادلانه!
روزِ بعد اسکس/ دِیو به ملاقات نوه هایش در استرلینگ رفته بود و دوستی را می دید، یکی از چندین ویلیام والس ها؛ بنابر این سال بعد از وقتِ آرایشگاه صبح و جر و بحثی که با باغبان خرچنگ مانندِ اسکاتلندی اش داشت، مارلا را به دیدن خانه ی هولیرود برد.

"نگران نباش. یه تله س واسه فریب توریستا. چیزی رو به خاطر تو نمیاره"

مارلا فکر کرد که ساختمان به نظرش کمی آشنا می آمد، اما خیلی عکس از آن دیده بود. فکر کرد که از آن زمان چقدر عوض شده است. بیش از اندازه تمیز است، ما هیچوقت انقدرها به این مساله اهمیت نمی دادیم. گالریِ طولانی را نپسندید، با آن پرتره های استوارت-سال با خنده ای تحقیرآمیز گفت که برمی گردند به زمان آدم تا نشان بدهند که چقدر اصیل بوده اند- با همان دماغ های گنده شان. بازوها کار هر کسی بوده، معلوم است که خیلی توجه از خود نشان نداده است: اگر از هم بازشان می کردی، بعضی شان تا پائین زانوها آویزان می شدند.

پرتره ی خودش افتضاح بود- اصلا قشنگ نبود. اما آن زمان همه در مورد زیبائیش شلوغ کرده بوند. مردها به پایش می افتادند. بوثول را به خاطر می آورد، چشم های سوزانش را، اشتیاقش را به آدم ربایی .... گر چه پایان بدی داشت. مارلای حال حاضر با خود فکر کرد بوثول می توانست کارش را با یک مسواک راه بیندازد. آن زمان ها، همه می توانستیم.

سال گفت:"یه شباهتهایی هست، نه؟ می دونی تو باید رنگِ قهوه ای با تُن قرمز رو روی موهات امتحان کنی. بیشتر نشونشون می ده"

به اتاق های دیگری سر زدند، پاشنه های کفش سال به طرز آزاردهنده ای تق تق می کردند. مارلا با خودش فکر کرد برای دیدنِ مناظر پوشیدن چنین کفشهایی معقول نیست. بنفش. و مارکِ جیمی چوس. همانطور که سال قبلا اشاره کرده بود.
رفتند طبقه ی بالا. وسایل و اثاث بیشتر را دیدند. تصاویر را تماشا کردند. مارلا دائما منتظر هیجان به جا آوردن چیزی بود- چیزی که قبل ترها می شناخت، چیزی که به او تعلق داشت- اما هیچ چیز نبود. انگار اصلا هیچ وقت او آنجا زندگی نکرده بود.

سال گفت:"اینجا خوابگاهه. و اون اتاقِ شامِ معروف". و با پوزخندی مارلا را زیر نظر داشت. اضافه کرد:"جایی که ریزیو به قتل رسید.  سکرترِ خصوصی کذائی تو"

مارلا گفت:"می دونم". حالا دیگر داشت یک چیزهایی حس می کرد. اضطراب. یاس......  خیلی جیغ کشیده بود. تپانچه ای رویش نشانه گرفته بودند، درست زمانی که دیوید، دیویدِ بیچاره.... پشتش قایم شده بود، اما آنها کشیدندش بیرون. حالا دیگر اشک در چشمانش حلقه زده بود. اگر همه اینها حقیقت داشتند چه؟ و او واقعا روزی آنجا بوده است؟
نه. مطمئنا اینطور نبوده است.

سال با خنده گفت:"اون وقتا اونا عادت داشتن که با رنگِ قرمز خون ساختگی درست کنن. اما مردم لب پرش می کردن و می کندنش. از این حرفا گذشته خیلی هم مصنوعی بود. حالا خیلی بهتره، با این لکه های قهوه ای. اینجا رو ببین"

به طورِ قطع، روی آن کفِ چوبی لکه هایی بودند که به نظر واقعی می آمدند. روی دیوارِ کنارشان یک لوحه بود- نه اینکه ثابت کند که لکه، خونِ واقعیِ ریزیو است، اما محلی را نشان می داد که در آن ریزیو 56 ضربه ی چاقو خورده بود و سپس از پله ها به پائین پرت شده بود.

و پله ها هم همانجا بودند. مارلا دیگر داشت می لرزید. شوکِ بدی بود، و او شش ماهه حامله بود. ممکن بود بچه اش سقط شود. آنها مثل دزدها لباسهای نازنینِ دیوید را از تنش در آورده بودند، البته دزد هم بودند. و جواهراتش را. و بعد لخت و عور چپانده بودندش در یک گودال.

سال گفت:"بگو ببینم. راست می گفتن که تو با اون می خوابیدی؟ اون استاد موسیقی زشته؟". به نظر می رسید متوجهِ اشک های مارلا نبود.
مارلا به خودش مسلط شد و گفت:"چطور حتی می تونی به این قضیه فکر کنی؟ من ملکه بودم!". دیگر عصبانی شده بود. اما صدایش را بلند نکرد: چند توریست آمریکایی کنارِ سریر ایستاده بودند و آویزهای گلدوزی شده اش را وارسی می کردند.

سال با تمسخر گفت:"خیلیا اینطوری فکر می کردن. تو اونوقتا خیلی حشری بودی. نمی تونستی جلوی خودتو بگیری. دافین فرانسوی، بعدش دارنلی، بعدش بوثول، کی می دونه دیگه با کی بودی؟ پس چرا ریزیو نه؟"

مارلا با صدایی ضعیف گفت:"اون همجنس گرا بود". اما سال ادامه می داد.
" می گفتن که تو هرزه ای. تو باید دوباره اونجوری بشی، برای یه کم تغییر هم شده تفریح کنی. اگه یه چند کیلویی کم کنی...."
مارلا گفت:"تو اونا رو جلو مینداختی". این را جایی نخوانده بود؟ حس کرد که دستانش مشت می شوند. "تو به اونا پول دادی. اون خائنا! تو می خواستی من بمیرم که به همه چی برسی!". با خودش فکر کرد: ملکه ی زنبورها. او و کلکسیون کفش هایش، و آن کنتِ پیر پولدار کلاهبردارش. و قطارِ مرسدس هایش. یک قدم به سمت سال برداشت. سال که روی پاشنه هایش بلندش تلوتلو می خورد یک قدم عقب رفت. حالا پشتش به پلکان بود.

با اضطراب گفت:"مارلا، مارلا. حواست باشه. این یه بازیه"

مارلا فکر کرد که یک بازی نیست. واقعا هم قصد نداشت که انقدر محکم هلش دهد. سال از پشت از پله ها افتاد. صدای جیغی آمد و یک صدای ناهنجار بلند. مارلا با خودش فکر کرد: این به اون در.

بعدها گفت:"به خاطر کفش هاش بود". دیگر داشت خارج از اختیار هق هق می کرد. "مچ پاش پیچ خورد. نباید اونا رو برای همچین جایی می پوشید. من بهش گفتم ها!"
کنت اسکس اول ترسیده بود، اما مارلا در دورانِ عزاداری به دادش رسید. آخر کنت گفت:"طفلک گلوریانا. آخرش هم گنده دماغیش به کشتنش داد. خیلی درگیرِ خودش بود،  نیست؟"

و بعد اعتراف کرد که مثل خیلی مردها تمام این مدت در خفا مری را می خواسته است. گرچه هیچوقت حضوری همدیگر را ندیده بودند. تا همین حالا.

۲ نظر:

سعید گفت...

خیلی وقت بود که هیچ داستانی نخونده بودم. تا حالا چیزی از این نویسنده هم نخونده بودم، تو ویکیپدیا یه نگاهی به آثارش کردم، انگار نویسنده ی بزرگی بوده، در هر حال حماقت رو خیلی قشنگ تصویر کرده بود.
پ.ن1: راستی ترجمش از خودت بود؟
پ.ن2: فکر نمیکردم این وبلاگ با این همه خاکی که گرفته بتونه باز آپ بشه D-:

Uncertain گفت...

آره شعرهاشم خیلی خوبن سعید جان
راستی سلام
آره ترجمه ی خودم بود. چند تا شعر هم ازش تو فیس بوکم گذاشتم. نیستی فیس بوک؟
دو. راستی که خودم هم فکر نمی کردم. آینه ی دق شده بود