۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

مزمور در بابِ قلعه/ دنیس لورتوف

بگذار من مکانِ قلعه باشم،
بگذار قلعه در من باشد.
بگذار بی محابا از حصارِ خندق برخیزد.
بگذار آب هایِ خندق، پرهایِ سبزِ مرغابی ها را بازتاب دهند،
بگذار لاک های لاک پشتانِ شناگر،
سطح را درهم بشکند
یا از عمقِ مواج، به چشم بیاید.
بگذار اسب سواران بر دورادورش قرار گیرند، و سگی
که همواره در گیجیِ میانِ خواب و بیداری، هوشیار است.
بگذار فضایِ اولین طبقه تاریک باشد،
بگذار آب دیرک های سنگی را فرا گیرد،
و لجنِ سبزِ روشن بر آن ها بدرخشد؛
بگذار قایقی آنجا نشانده شود.
بگذار تندیس های دومین طبقه خرس هایی باشند
سوار بر ستون هایی که اژدهایند.
بر دیواره ی اتاقِ میانی، بگذار چهار قوس باشد،
که به چهار افق می نگرند.
درونِ خانه، بگذار شاهزاده ای باشد،
بگذار بنشیند و به فکر فرو رود،
آرام، تمامیِ پنجره ها به رویِ ایوان گشوده باشند.
بگذار ملکه ی جوان بالا بنشیند، در هوای خنک،
کودکش در آغوش؛ بگذار با سرور به دایره ی عظیم بنگرد،
به سایه های مسافر، به کارِ خورشید و بازیِ باد.
بگذار پس و پیش راه برود.
بگذار ستون ها تکیه گاهِ سقف شوند،
طبفات تکیه گاهِ ستون ها،
بگذار زیرِ پائین ترین طبقه، فضایی تاریک باشد،
بگذار قلعه بی محابا از خندق برخیزد،
بگذار خندق حصاری باشد و آب، عمیق،
بگذار نگهبانان پاسدارش باشند،
بگذار زمین هایی فراخ دورتادورش باشند،
بگذار کشوری که بر آن ایستاده است در من باشد،
بگذار من جایِ بودنِ او باشم.
 
برگردان: کتی کشاورزی

هیچ نظری موجود نیست: