۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

ادرلزی

و کولیی هست که بهتر از همه می خواند. تو دیگر از سوز صدا، سوز نمی گیری. ادرلزی می خواند و تو زمانی عشقبازی کرده ای که ادرلزی پخش می شده. چطور شدی؟ چطور دلت رها شد اینطور؟ یکی گفت: "کتی چکار میخوای بکنی؟ با این همه مشکل؟". خندیدم و گفتم: "درست میشه". و دردم از نبودن کسی نیست. دردم از گذشته ای است که به دروغ گذشته ست. دیگر آن هم مهم نیست.
دیروز بود. در زدم. دری باز نشد. پشت در کسی هزاران کیلومتر دورتر از من بود. تمام مدتی که آسانسور پائین می رفت، من هم پائین رفتم. انقدر پائین که به گرمترین نقطه زمین رسیدم. درست در یک صدم ثانیه، حاضرم قسم بخورم، درست در یک صدم ثانیه، همه چیز مثل فیلمی از جلوی چشمم رد شد. باید مردن چنین تجربه ای باشد. و صدایی که حالا هزاران کیلومتر از دلم دور کرده ام تمام مدت میگفت: "کتی من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم؟ ... کتی من اصلا نمی خوامش، من تو رو دوست دارم ... این یک ازدواج مصلحتیه .." . دستی به گرمی دور گردن و کمرم پیچید و محکم مرا به سمت تن صاحبش کشاند. صدایی در گوشم گفت: "نترس. ناراحت نباش. یه کاریش می کنم. حالا اومده باشه. یه کاری میشه دیگه ... ناراحت نباش".
شاید باور نکنی ولی یک سال در درست یک ساعت خلاصه شد. یک ساعت فیلم گذشته پخش شد. حتما باید مردن چنین حسی باشد. هلیا گفت :"کتی یک سال دلسوزی کردی؟ یک سال تحمل؟ یک سال خودتو گول زدی؟ مهم ترین سال زندگیتو صادقانه گذاشتی کف دست این آدم؟ این آدم؟". این آدم را که گفت تنم مورمور شد. به عطسه و سرفه افتادم. این آدم؟ چرا نخواسته بودم باور کنم؟ به چه دل خوش کرده بودم؟ باید سردم می شد نه؟ اما باد داغی از کنار گوشم گذشت و حرفی نزد. یک ساعت ادرلزی ناله کرد و من دندانهایم را به هم فشار دادم. یک ساعت ادرلزی ترانه ناتمام زندگیم شد.
دیشب به سمیرا گفتم: "تمام شد". حالا روی تپه ای ایستاده ام رو به دریاچه ای وقت غروبی که دیگر تاریک شده ست و نور کمرنگ خورشید بیحالم می کند. روی دریاچه پر است از شمع و کسی ادرلزی می خواند. نه پشیمانم، نه غمگین، نه عصبانی. بالای تپه و غرق در بوی چمن ایستاده ام و به تمام یک سال، به تمام صداقت بیرنگ و بی نیاز فکر می کنم و دیگر هیچ. چیزی مثل غرور تنم را گرم می کند. ادرلزی را فرصت نمی دهم تمام شود، دوباره دکمه پلی را می زنم. "تمام شد."

۲ نظر:

سعید گفت...

یه سوال، یادت رفته که هنوز زندگیت ادامه داره؟
پ.ن: از دید نیمه ی خالی لیوان به این سوال نگاه کن.

هليا گفت...

ولي كتي ببين كه تو همه را عبور كردي. تو از يك انسان با همه فراز و فرودهايش عبور كردي و حال كس ديگري هستي. حالا جايي ايستاده اي كه او هرگز نمي توانه به اش حتي فكر كنه. يكسري قانونهايي هست. مثل همانهايي كه توي يادداشت قبلي نوشتي ولي يكي هم هست كه بدي اصالتي از خودش نداره. بدي، اشتباه يا حماقت نمي پايد. حالا كمي صبوري كن. و ببين كه اين ديوار كج هرگز نمي پايد ولو به ثريا رفته باشد